بندر ترکمن 1

ارتهالیدی سال 1387 (13 – 14-15 خرداد) بنا بر برنامه قبلی عازم شمال شرقی ایران بندر ترکمن شدیم...سفری که شاید انگیزه قوی شد برای سفرهای بیشتر

آن زمان سرباز 8 ماه خدمت بودم و یادم هستم با بدبختی ارتهالیدی رو با یه مرخصی پنجشنبه چسبوندم به جمعه..قرار بود که شب خونه لیلا این ها جمع شیم و مسعود و سعید هم بیایند آنجا و صبح خروس خون بزنیم به جاده...روش خوبی است که صبح زمان رفتن معطل آمدن هم نشیم. برخلاف قرار و از اونجائیکه احساس خستگی نمی کردم، با یک تصمیم ناگهانی ساعت یک شب راه افتادیم (من باید رانندگی می کردم). از سمت جاده فیروزکوه رفتیم  فکر می کنم آفتاب زده بود که به سواد کوه رسیدیم . داشتم میمردم از خواب، اولین توقف گاه برای نیم ساعت، جایی بود که نزدیک به دو سال بعد دوباره به آنجا رفتیم و با زیبایی بی حد آن منطقه و آدم های دوست داشتنیش آشنا شدیم...


از ادامه مسیر با توجه به گذر زمان خیلی واضح در ذهنم نمانده، گرگان را رد کردیم و مستقیم به بندر ترکمن رفتیم ...در مجموع چیزی حدود هشت ساعت و نیم در راه بودیم ، البته دو نکته مهم بود یکی اینکه تا فیروز کوه به خاطر تعطیلات جاده ترافیک خیلی شدیدی داشت و دوم اینکه حرکت در شب قدری احتیاط می طلبد ...ضمنا باید بگم این مسیر از فیروز کوه تا شاهی (قائمشهر امروزی) در شب خیلی کم تردد هست و باید نکات ایمنی را حتما رعایت کرد .... تاریکی رعب آور اما زیبایی دارد.

در جستجوی جائی برای اقامت (منزل یا مسافر خانه)  و خوردن صبحانه وارد بندر ترکن شدیم. شهر به غایت ساده بود ، خیلی ساده و دوست داتشنی ، انگار جدا از خاک ایران بود، ساختمان های متفاوت و قدیمی، مردمی با چشم های بادامی و لباس هایی بی نهایت زیبا و البته مهمترین نکته فضای آزادی بود که در شهر جریان داشت. ما مثل وصله ناجوری در شهر کوچک بندر ترکمن به چشم می آمدیم. اما بر خلاف شهرهای کوچک (خصوصا در نواحی مرکزی ایران) نگاه ها دوست دانه و مهمان نوازنه بود.

در بلواری از یک آقای توپولی که حدود 50 سال داشت و خیلی شبیه آق بابا بود برای محل اقامت و البته جایی برای خوردن صبحانه پرسیدیم...او، ع. بعدا از دوستان خوب شد و ارتباطمان هم چنان با او برقرار است...فهمیدیم آنجا مسافر خانه یا هتلی وجود ندارد و البته جائی هم برای خوردن صبحانه نیست و کل شهر یک رستوران بیشتر ندارد.

-برای امنیت دوستان مجبورم بخشی از خاطرات را با احتیاط ، تغییر و حذف در برخی مسائل بنویسم- باری به تک رستوران شهر رفتیم و به لطف صاحب رستوران توانستیم چیزی به جای صبحانه بخوریم. سر صحبت از همان جا باز شد، دو سه ساعتی در رستوران مشغول مکالمه با ع شدیم. اینکه کی هستیم، چه می کنیم و بدنبال چه آمده ایم. در ابتدا با احتیاط رفتار می نمودند اما بعد از اینکه بچه ها کارت گردشگری را نشان دادند و دو سه ساعت بدون انکه متوجه زمان باشد مشغول صحبت شدیم صمیمیتی بینمان برقرار شد و از آن پس رفتارشان بسیار دوستانه تر شد. به لطف همین صمیمیت منزل دوم آقای دکتری که آنجا زندگی می کرد را برای چند شب اجاره کردیم (فکر می کنم شبی 15 هزار تومان یا 20 ) و پس از صحبت با دوستان توانستیم برنامه برای سفرمان بریزیم. متاسفانه در اینترنت نمی توان خیلی از ترکمن صحرا (بندر ترکمن) اطلاعات زیادی پیدا نمود. حتی خاطرم هست مسیر سفر را که می خواستیم با گوگل مپ بدست آوریم در بسیاری از نقاط اطلاعاتی وجود نداشت...

مشغول گشت زدن در شهر شدیم و جالب آنکه با خانواده بهائی روبه رو شدیم که آزادانه آنجا زندگی می کردند و به واسطه فشارهای اجتماعی بقیه شهرهای ایران از شهر خودشان مهاجرت کرده بودند به بندر ترکمن که فضای بازتری دارد و زندگی راحتی (از لحاظ امینتی و مزاحمت های مرسوم) را به گفته خودشان داشتند. اولین تجربه برخورد من با آدم های بهائی بود و چقدر نازنین و دوست داشتنی بودند.

تصمیم داشتیم به آشورا ده بده برویم، برای همین عازم اسکله شدیم و البته دو سه ساعتی فقط در بازارچه اسکله محو همه آن زیبایی ها بودیم باور کردنی نبود لباس ها و کلاه های ترکمنی و به طور کلی جوی که ناشی از حضور آدم ها و کالاها بود خیلی جذاب و دلنشین بود بچه ها خودشونو کشتن اینقدر عکس گرفتن .


با قایق به آشورا ده رفتیم ، قایق سواریش خیلی حال داد ، قایق موتوری بود و فکر می کنم نفری 1500 تومان برای رفت و برگشت از ما گرفت و ما را برد و بعد از سه ساعت که در جزیره برای خودمان چرخ زدیم ما را بر گرداند

آشورا ده جزیره باریکی است که در دریای خزر واقع شده و می گویند همان جزیره آبسکون است که جلال الدین با یک تاخت اسبش از دست مغولان فرار کرد و بدان جا رفت و بعدش هم معلوم نشد که چی شد...از طرف دیگر در آن منطقه از شخصی شنیدیم که آشورا ده مدفن/محل کشته شدن محمد علی شاه قاجار -پسر مظفرن الدین شاه و پدر احمد شاه- و تعدادی سرباز روس است...البته این مسئله به احتمال قریب به یقین غلط است . محمد علی شاه در عراق خاک است اما تعدادی گور به متعلق به سربازان روسی آنجا وجود دارد که ما هم آن ها را ندیدم

جزیزه جالبی بود امکانات خاصی در آن وجود نداشت اما زیبا و آرام بود و آن زمان به غیر از یک ساختمان دو سه طبقه که شامل روستوران و قهوه خانه و ...بود چیز بیشتری در آن یافت نمی شد. البته جای شنا بود، اما هوا کمی بارانی بود. صدف های فوق العاده زیبایی هم آنجا بود که در مجموع خیلی برای مان جذاب بود. ضمنا آنجا مادر جناب سرهنگ (رئیسم در محل خدمت سربازی) که تازگی برحمت خدا رفته بود را دیدم که در هئیت ماده گاو پر ابهتی حلول کرده بود!


نزدیک های شب بود که برگشتیم به بندر ترکمن و فهمیدیم که دوستان که همگی اهل ساز و صفا و می ناب بودند محبت بزرگی در حق ما انجام داده اند و محفل کوچکی مهیا کرده اند که ما فرصت شنیدن موسیقی سنتی پیدا نمائیم. ضمن اینکه همین زمان بود که ما با یک مترجم و نویسنده از اهالی آنجا که ساکن گنبد کاووس بود آشنا شدیم و بعد از آن دوست دیگری که از روزنامه نگاران فعال آن منطقه هست، به جمع ما اضافه شد که در مجموع کمک بسیاری بزرگی به آشنایی ما از قوم ترکن نمود. ترکمن ها بسیار انسان های روشنی هستند و فرهنگ بسیار مورد احترامی دارند. عمده ترکمن ها اهل شعر و ادبیات و ساز و هنر هستند. البته این کسانی که می گویم سنشان بالاست و متاسفانه جوان هایشان تحت تاثیر نا مهربانی های سی سال اخیر به نظرم خیلی منزوی و تا حدی عاصی هستند  و بو ضوح غنای فرهنگی پدرشان را ندارندو تا جائی که بنده مطلع شدم، تا قبل از ریاست جمهوری سید محمد خاتمی ترکمن ها نمی توانستند به دانشگاه بروند!!!!

خلاصه که آن شب، فرصت شنیدن صدای موسیقی سنتی ترکمن و دوتار و دو تن از بخشی های آن منطقه برای ما مهیا شد. که شخصا نتواسنتم بروم چون فردا مسیر طولانی را در منطقه ترکمن صحرا می بایست رانندگی کردم و نیاز به خواب داشتم لذا به خانه رفتم و خوابیدم.

آن شب با یک موسیقی دان از بندترکمن هم آشنا شدیم که در عین بی تکلفی به اغلب سازهای ترکمنی تسلط داشت و شاید از این حیث یک استثنا باشد. او هم چنین برگزار کننده مراسم رقص خنجر یا ذکر خنجر می باشد. ایشان هم هنوز از دوستان خوب ماست و کمک بسیاری در طول این سفر و سفرهای بعدی به ما و تورها و مسافرانی که از طرف بچه ها رفتند، نمود

نکته دیگری هم که ان شب فهمدیم این بود که ترکمن ها برای مراسم عروسی دعوت عمومی می کنند و عروسی هفت روز طول می کشد. آگهی دعوت عمومی از اهالی شهر به در و دیوار نصب می شود و همه می توانند آنجا حضور یابند و جالب تر اینکه مسابقات والیبال در فضای باز بود که بمناسبت عروسی ها برگزار می شد. مثلا به مناسبت عروسی یوسف خواجه تورنمنت والیبال میان تیم های والیبال آق قلا گنبد بندر ترکمن و ...برگزار می شد.

صبح چهارتایی با راهنمایی هایی که از دوستان گرفته بودیم به سمت مینودشت رهسپار شدیم....زیبا ترین منظره زندگی ام تاکنون قطعا گندم زارهای زیبای مینو دشت که اواخرا بهار داشتند دلبری می نموند...مناظر بقدری زیبا بود که غیر قابل وصف هست خاطرم هست که ما فقط از خوشحالی و هیجان دیدن چنین مناظری مکررا فریاد می زدیم ...


دنبال جایی می گشتیم به نام روستای قره تپه شیخ ، جایی که خان لوئیس فیروز یک اسبداری دایر کرده بود و بعنوان ناجی اسبچه ترکنن شناخته می شد. طول راه واقعا زیبا بود واقعا زیبا و دلمان نمی خواست به هیچ کجا برسیم و فقط دوست داشتیم وسط گندم زار ها بدویم

(شرح زندگی خانم لوئیس فیروز عروس آمریکایی فرمانفرما که کاشف تیره فراموش شده اسبچه خزر است باشد برای بعد)

 سرانجام با کمک گرفتن از یک پیرزن و پیر مرد رکابزن ایتالیایی که مشغول خوردن نان و پنیر در زیر درختی بودند توانستیم روستای قره تپه شیخ را بیابیم ...متاسفانه خانم فیروز هشت روز پیش از آن به رحمت خدا رفته بود و بروش ترکمنی در اسب داری خودش به خاک سپرده شده بود...جذابیت حزن آلودی داشت این اسبداری، اسب ها و چند سگی که آنجا بودند به علاوه کارگرانی که هم چنان در حال کار بودند ... خانم فیروز سال ها در آن منطقه و در اسبداری خودش زندگی کرد چادرهای ترکمنی یا آقوی ساخته بود در حیاط انجا برای توریست های معدودی که از سایر کشورها و شهر ها به آن منطقه می رفتند.

روز بعد، دوست ترکمن موسیقی دانمان هم راه ما شد و راه افتادیم دوره برای دین جای جای ترکمن صحرا، گمیشان (گمیش تپه)، آق قلا، مراوه تپه، گنبد کاووس، مرز اینچه برون، مزار مختوم قلی و ...همه جاهایی بودند که ما از آنها دیدن کردیم اما ما در جستجوی موضوعی بودیم که شد بهانه ای برای دومین سفر ، جستجوی عشایر ترکمن که انتظار داشتیم بتوانیم آن ها را در منطقه جرگلان پیدا کنیم و نتواسنته بودیم اطلاعات مستندی از هیچ مرجعی از آن ها پیدا کنیم.

در خصوص مختوم قلی هم باید بگم که ایشان پدر ادبیات ترکمن شناخته می شود و علاوه بر شاعری از مبارزین بود و سال ها در کوه های ترکمن صحرا زندگی کرده و در همان منطقه هم دفن است. محل دفن به روستای آق تقه نزدیک است و در زمان وزارت عطااله مهاجرانی و ریاست جمهوری سید محمد خاتمی آرمگاه درخوری برای وی ساخته شد و همه ساله در روز بزرگداشت مختوم قلی (تاریخش فراموشم شده باید در اواخر خرداد باشد اگر درست در ذهنم مانده باشد) جمعیتی بسیار بزرگی از ترکمن ها به آن محل میایند و شعرهای وی را می خوانند.  زندگی مختوم قلی و بردارش هم بسیار جالب هم است اگر علاقمند هستید دست به دامن برادر گوگل شوید.

در مورد مرز اینچه برون هم باید بگم که این مرز ایران و ترکمنستان هست که یک بازارچه مرزی دارد و پر از جنس های ارزان و بی کیفیت است که بیشتر روسی هستند و خبری از کالاهای زیبای ترکمنی نیست. بعد ها وقتی یک کارمند ترکمن استخدام کردم برایم گفت که عرق اینچه، شهره بوده . اما به ما که نرسید!

اما مراوه تپه، شهر بسیار کوچکی است که عملا در منطقه صفر مرزی واقع شده و مانند یک بن بست هست. تنها جایی که نگاه ها آزار دهند بود همین جا بود . شهر کاملا فقیر هست و یک مدلی خلاف خیز به نظر می رسید . یک ناهار (و بعدها کی دیگر) در همین شهر و در یک رستوران فوق العاده ساده خوردیم. نکته جالب، نونی بود که در این شهر استفاده میشد از همه جای دیگه متفاوت بود یکی چیزی مثل بربری بسیار بی کیفیت که با آرد ناخالص طبخ شده باشد. اما چسبید و دیدن این شهر هم خالی از لطف نیست. شهر کمی خلاف خیز به نظرم می رسید. اما فقط این شهر در ترکمن صحرا چنین است.

آق قلا و گنبد و گمیشان هم خیلی جذاب هستند. فضای خیلی جالبی دارد آن منطقه، از هر لحاظ با ذهنیت ایرانی در سایر نقاط متفاوت است و صد البته که این تفاوت به شکل زیبایی چشم نوازی می کند. خیلی جالب هست که شما در این منطقه پوشش های گیاهی متفاوت می بینید، صحرا می بینید، کوه می بینید، دریا می بینید...فوق العادست. دیدن شتر در اون منطقه هم خیلی جالب هست. یک نکته جالب هم در خصوص پرندگان وجود دارد و این هست که نه از ادم نه ماشین نمی ترسند. در جاده ها معمولا باد گندم رو به وسط راه میاره و اون ها برای خوردن اون ها میان وسط جاده اما با نزدیک شدن ماشین ها و آدم ها اون ها هیچ جوری بی خیال نمیشن و باید کلی خواهش کرد ازشون تا از جلوی راه شما برن کنار!

گنبد کاووس یا گنبد قابوس هم به دو چیز شهره است، مسابقات اسبدوانی اش و البته خوده برج گنبد کاووس که توسط عنصر المعالی کیکاووس بن اسکندر ساخته شده و به لحاظ ارتفاع بعنوان یک بنای آجری بسیار مورد توجه است

باحالی گنبد کاووس این هست که یک شهر است که از بندر ترکمن بزرگتره اما از گرگان خیلی کوچک تره اما هم حالت سنتی داره و هم حالت های شهری شدن و گاهی اینا با هم قاطی شدن که خیلی قشنگ تر هم می کنه این قضیه رو...جای شما خالی یک دل و جبگر سیری خوردیم تو گنبد که الان که در غربت نشستم و دارم بهش فکر می کنم انگار همین الان خوردمش.

من داره دستم میافته اینقدر تایپ کردم برم یه دور بزنم بیام مابقی ماجرا رو بگم...

 یک شب هم در برگشت دوستان به اطلاع دادن که مراسم سالگرد مادر یکی از بخشی ها در روستای قره قاشلی که در فاصله چند (شاید 15 کیلومتری) بندر ترکمن قرار داره، برگزار خواهد شد و ما هم دعوتیم (البته از ان تاریخ تا به الان به کلی مراسم عروسی و غیره از طرف دوستان پر مهر ترکمن دعوت شدیم، اما اون اولیش بود)

قره قاشلی روستایی هست که شاملوی بزرگ در آنجا بزرگ شده و اگر اشتباه نکنم تا سن دبیرستان بدلیل تبعید پدر در آنجا بوده. شعر دختران دشت کاملا در رابطه با منطقه ترکمن صحرا است.

مراسم جالبی بود آقایان در حیاط نسبتا بزرگی و بر سر سفره بزرگی نشسته بودند و خانم ها هم در اندرونی ، چلو گوشت به مهمانان داده شد و بعد از آن همه از شکرگزاری از خدا و تشکر از صاحب مجلس به خانه هایشان بازگشتند

انجا پر بود از روحانی های سنی که ظاهر جالبی داشتند. ریش های بلند سفید با سبیل های تراشیده . سوژه خاص عکس بود. بچه ها اینقدر عکس گرفتن که گفتم الان شاکی میشن اما خبری از شکایت یا ناراحتی نبود...

از آنجائیکه تعطیلات عمومی بود و احتمال می دادیم راه بازشگت شلوغ باشد باز هم نیمه شب براه افتادیم و از همان مسیر قبلی به تهران خراب شده برگشتیم. راه بسیار مناسبی است برای شب هر چند همانطور که گفتم خطراتی دارد اما خیلی خلوت و خوب بود. از آن به بعد همیشه در روزهایی که می دانستم خیلی شلوغ است نیمه شب ها را برای حرکت انتخاب کرده ایم.

از من می شنوید برای سفر حتما به بندر ترکمن بروید و از زیبایی های آنجا بهره مند شوید.

خیال سبز خطی نقش بسته ام جائی

استرس دارم. مدتی بود که از چنین احساساتی بدور بودم و شرایط آب و هوائی تاثیری بر من نداشتند. اما چند روز هست که دلشوره دارم.


تعجب می کنم که چطور دلم برای چیزی اینقدر بالا و پائین می رود که می دانم خیلی واقعی نیست...شرایط این بار فرق دارد. چه در پیش است؟ نمی دانم ...از جمعه تصمیم گرفتم که درست یا غلط، مورد تائید یا تکذیب اگر سریال دنباله داری آغاز شد، با اولین پرواز برگردم... همه گرفتاری ها فعلا فراموشم شده و مثل همه آن روزهای نحس، صدای فریادها و ضجه ها در مغزم، پخش می شوند. 


اگر لازم باشد برخواهم گشت، تا با همه آن کابوس ها مواجه شوم و درکنارت باشم.


می خوام در کنارت باشم حتی وقتی فکر می کنم که راه اشتباهی می روی. چون من متعلق به تو هستم و تو متعلق به من.






از اینجا تا مصر و بعد هم مالزی با نوای Written in the Stars

1- تصمیم گرفتم کمی مسیر این وبلاگ را عوض کنم. به جای نوشتن چیزهایی که فکر می کنم، فکر می کنم اگر چیزهایی که می بینم نوشته شوند خیلی بهتر خواهد بود. متاسفانه ظرف روزهای گذشته وبلاگی که همیشه کمک حال من و خیلی از بچه های اهل سفر بود، بسته شده. نمی دانم به چه دلیل اما در هر حال وبلاگ عاشق سفر از طرف ارائه کننده سرویس وبلاگ فیلتر شده.
یکی از اشکالات ما ایرانی ها سفر نکردن و ننوشتن هست. می خواهم انجامش بدهم. ذره ذره، از سفرهایی که به هر کجا داشتم می خواهم بنوسیم، حالا شاید نه مرتب و یا حتی روال متعارف سفرنامه نویسی. اما در هر حال دوست دارم راه بسیار با ارزشی که وبلاگ عاشق سفر طی کرده بود را، حداقل کمی، طی کنم. هر چند تجربیاتم آنچنان نیست اما شاید روزی، جایی برای رهگذری مفید فایده باشد و برای من و دیگرانی در بهتر دیدن بخشی از حقیقت لایتناهی یاری بخش باشد.

2- این روزها شوری در جهان عرب به پا شده. برداران عرب ما راهی در پیش گرفته اند که اگر چه به نظرم با شکوه هست اما کمی بیش از حد غیر واقعی ست. دوست داشتم فرصت و زمان در اختیار بودم تا روی این فرضیه کار می کردم که آیا  این اعتراضات مردمی و قابل احترامی که از سال 2009 در دنیا بر پا شده، در واقع کارزار جنگ نامرئی آمریکا علیه چین هست، یا ...؟ البته اگر تسلط را بپذیریم باید اذعان کرد، تسلط در فضای دموکراتیک خیلی بهتر از دیکتاتوری صرف خواهد بود.

3- اگر به سایت ضاله یوتیوب دسترسی دارید حتما ویدئو زیبای Written in  the Stars را ببینید. البته می توانید از طریق وب سایت beemp3 هم نه تنها این آهنگ، بلکه هر آهنگی را مجانا دانلود کنید.

4- محسن نامجو خواننده مورد علاقه ام بزودی در مالزی خواهد بود. اما نمی توانم به کنسرتش بروم. می خواهم دوست بدارم آن چه که متعلق به من هست و حقیقتی را که نمی توانم تغییرش بدهم. در حال تمرین هستم که بگذرم، بپذیرم و خشمگین نشوم برای از دست رفتن هر فرصتی به خاطر دیگران...

خیمه شب بازی

چند سال گذشته مشکلی داشتم که خیلی هم بزرگ نبود اما همیشه به چشم می آمد. همه، جمعه ها تعطیل بودند و من، شنبه و یکشنبه ها. کریسمس، یک هفته کار تعطیل بود. اما هیچ کس -به جز پارسال- نبود که مثل من یک هفته تطعیلی داشته باشه...خوبی امسال و کلا ایران نبودنم این هست که فضای کاری و زندگی شخصیم یکسان هستند. دیگه پاهام یک جا نیست، سرم جای دیگه...


دقیقا هفت روز پیش، سال دو هزار و ده میلادی به پایان رسید. به طور کامل از دهه اول قرن بیست و یک خارج شدیم. اما نتیجه؟ به نظرم جهان در این سال ها مقدار زیادی از دست آوردهای اجتماعی دهه های هشتاد و نود را به راحتی از دست داد و به ناگاه غوغا سالاری، عوام گرایی و البته خشونت تئوریزه شده سر بر آورد. جهانی که در پایان قرن بیستم به فضایی "مامانی" نزدیک شده بود، ناگهان و با حضور غول چراغ جادویی بنام "بن لادن"، به عرصه تاخت و تاز "تگزاسی" های هفت تیر کش بدل گشت. اگر به اثر پروانه ای معتقد باشید، سیر وقایع این یازده سال اخیر را می توانید مانند بازی "دومینو" به هم مربوط بدانید که متاسفانه تنها مهر تائیدی است بر تفکر رنگ و رو رفته  "دائی جان ناپلئونی". تروریسم، جنگ، بحران اقتصادی و مالی، بمب اتم همگی وسیله ای شدند تا آمریکای بزرگ که خودش منادی اقتصاد آزاد هست، تمام قوانین و نظریه ها های اقتصادی را قربانی انحصار طلبی های "ابر شرکت های چند ملیتی" نماید. جهان از سال 95 و با تشکیل WTO بنا بود، جهان دیگری باشد. اما فعلا احساس دائما در حال تزریق "عدم امنیت" به مردم کشورهای پیشروی جهان، اجازه هر "حماقتی" را به دولتمردانشان می دهد.

فقط اگر مروری بر شخصیت اول سیاسی کشورهای جهان در این یازده سال داشته باشید باور خواهید کرد جهان چقدر سقوط کرده. البته در این مورد لازم نیست خیلی هم راه دوری بروید...
و حالا ما، در ابتدای سال 2011، کجا هستیم؟ "ضریب همبستگی" تغیرات پی در پی نقشه جغرافیایی "ایران خانم" در دویست سال اخیر و وقایع خشونت بار جهان در یازده سال گذشته، مرا به نتایج نا خوشانیدی می رساند.

اگر صدام با همه ویژگی های احمقانه اش در عراق نبود، آیا افکار عمومی اجازه فرود چنین بلایی را بر سر مردم بخت برگشته عراق می داد؟ اگر اسامه بن لادن و ملا عمر و اصولا طالبانی نبود، افغانستان چطور میشد؟ ما چرا از جایگاه مطلوبی که در عرصه بین المللی کسب نموده بودیم به ناگاه سقوط کردیم؟ چه شد که ناگاه عده ای "ناشناس" سر رسیدند و وارث قدرت شدند؟ چه شد که علی رغم تعامل مناسب ایران و آژانس و همه گزارش های مساعد، به ناگاه البرادعی گزارشی ارائه کرد که همه چیز را تغییر داد و هر چقدر مسئولین وقت، به حق بالا و پائین پریدند فایده ای نداشت. "قدرت ها" می خواستند ما اتمی باشیم. حداقل در گزارش ها...

خاورمیانه شده گل مرطوب برای گل بازی میان ابر قدرت هایی که این روزها تمایلی به تعدیل مرزبندی های اقتصادی جهان ندارند: خودشان شکل می دهند، می سازند، خراب می کنند و بعد دوباره از اول...ما فقط کارتی هستیم برای کسب امتیاز...

دیدن  خواندن  فکرکردن  بصیرت  تدبیر

از نو

پایان: و چقدر سخت بود کندن...لحظه های آخر خیلی قر و قاچ بودم . چمدون ها به یاری دوستان و عزیزان و بی کمترین دخالت من بسته شد. گیج گیج بودم. شبش بچه ها تک و توک اومده بودن پیشم و صبحش هم همینطور نزدیکان و باز یکی دوتا از رفقا. رفتن واقعا برام دشوار بود. از چند لحظه قبل از اینکه سوار تاکسی شم، تا سر خاکش یک ضرب اشک ریختم، سر خاکش، البته خاک چه عرض کنم، کاخش، سرمو بالا آوردم و فحشی نثارش کردم. اما سخت ترین لحظه، لحظه ای بود که کارت پروازم را نشان دادم و رفتم که سوار هواپیما بشم. از اونجا تا زمانی که هواپیما بلند شد، باز هم تک ضرب گریه کردم...سخته که نخوای بری و داشته هاتو و زمینی که بهش تعلق داریو دوست داشته باشی اما یک جورهایی مجبور باشی که بری و ...


آغاز: مالزی، در دسترس ترین مقصد برای هر ایرانی نا آگاهیه که می خواهد سریع فرار کنه. به جرات می گم اینجا داغون ترین جائیکه تا حالا دیدم و واقعا حیف که آدم هایی تا این اندازه جاهل اینقدر امکانات و آزادی در اختیارشونو قرار داده شده. اما مهم نیست که اینجا خیلی کثیفه خیلی بو می ده آدم هاش یک کلمه انگلیسی سرشون نمیشه یا اینکه خیلی بی فرهنگ هستند و اصولا بهره هوشیشون به میزان آزار دهنده ای پائینه و کشوری هست که فاقد هرگونه جاذبه توریسته. مهمه اینه که اینجا به دنیا وصلی و زندگی خیلی آسونه و محدودیت های تکنولوژیک و بین المللی و البته داخلی مانع کوچک ترین حرکتت نیست. هرچند اگر پیش تر اینحا رو دیده بودم هیچ وقت موقتا که هیچی توریستی هم مالزی بیا نبودم. به جرات می گم حتی جاهایی مثل آذربایجان یا حتی کردستان عراق به نظر من به مالزی سر هستند. با توجه به تجربه یک ماهه ای که الان پیدا کردم و مسافرت هایی که داشتم واقعا شاید از هر لحاظ ترکیه بهترین مقصد برای خروج سریع و موقت از ایران باشه. اما در کل کاریش نمیشه کرد دیگه اومدم دیگه، هر جا مشکلاتی داره و آسمون بشتر جاها آبیه. به واسطه نوع کارم به عنوان وبمستر بیشتر خونه هستم. برای خودم و خونه خرید می کنم، آشپزی می کنم، خونه رو تر تمیز می کنم، لباس ها رو می شورم به سایت ها می رسم... شب ها با رفقا و اعضای خانواده چت (بخون گپ) می زنم....وقت کم هم میارم تازه، طوری که یادم میره، دارم تنها زندگی می کنم.


اینو فراموش کردم ...یک رادیوی اینترنتی هست به نان رادیو جوان که مثل رادیو فردا فقط موسیقی فارسی پخش می کنه و این برای من که تقریبا هیچ معاشری ندارم یه غنیمته، صرف نظر از اینکه چه موزیکی از چه سبکی پخش می کنه...