رفتن

1- کمتر از 48 ساعت مونده. نفهمیدم این دو هفته آخری چه جوری گذشت. کلی لیست نوشته بودم برای خداحافظی و کارهای باقی مونده. اینقدر سرم شلوغ شد، که اغلب کسائی که می خواستم، حضوری باهاشون خدافظی کنم، جا موندن. مجبورم یه تلفن خشک و خالی بزنم. این مدت، هر تیکه از چیزامو که جمع می کردم کلی حالم گرفته میشد. مدارک تحصیلی، دانشگاه، سربازی، گواهی دوره های تکمیلی، سوابق کاری، تقدیر نامه ، مدارک شرکت... سر هر کدوم کلی بغض و آه و ناله بود. آخه چرا؟ چرا باید برم؟ چرا باید این جوری بشه؟ چرا؟چرا؟ چرا؟ اگه راستشو بخوای خیلی حالم بده، دلم نمی خواد برم اما چی بگم...خوشبختانه اینقدر سرم شلوغه و استرس دارم که فعلن فرصت غصه داری نیست. اما بعضی لحظه ها بدجوری بغضم میگیره، برای اینکه گریه رو قورت بدم، مجبور میشم، صورتمو کج و کوله کنم یا یه ور دیگرو نگاه کنم.
فردا روزه آخره، به مابقی هم تلفن میزنمو خداحافظی میکنم. فقط یه نفر هست، که بهش زنگ نمی زنم. اون هم به دو دلیل. یک، می ترسم باهام برخورد خوبی نکنه و مثل بیشتر دو ساله گذشته تحویلم نگیره. دو، می ترسم باهام برخورد خوبی بکنه و من دوباره فیلم یاده هندستون بکنه و اونوقت جدی جدی نتونم ترک وطن کنم! این چند روزه، همش از رفقای صمیمیم نظرخواهی  می کردم، که به نظر شما بهش زنگ بزنم؟ امیدوار بودم، یکی حداقل بگه آره، که خودمو خر کنم و بهش زنگ بزنم. اما همه گفتن، نه دلیلی نداره!. خوب که نگاه می کنم، اگه رفتنم دو تا دلیل داشته باشه، یکیش خوده، خودشه...قصه اش مفصله. فکر کنم، یکی از دلایل راه انداختن این وب لاگ هم نوشتن از او بود، اما باد اومد و راه مارو کج کرد! در هر حال، هر چقدر هم سخت باید فراموش کنم... شما لطفا دوباره همون آهنگ "به هم نمی رسیم ما" رو گوش کن تا بشنوی شرح درد مارو.

2-  تاسف برای تو چه معنایی دارد؟ دو سال و چهار ماه گذشته، این قدر با تمام وجود درگیر کار بوده ام، که خیلی مسائل و فرصت های دیگر از کفم رفته. این روزها که مشغول جمع و جور و خداحافظی بودم. فهمیدم خیلی وقت پیش، برای خیلی ها، من رفته ام. وقتی مجبور باشی برای راه اندازی کار خودت، برند خودت، روزی بیشتر از دوازده ساعت کار کنی، قطعا زمان کمی برای خیلی چیزها خواهی داشت و نتیجه اینکه، نه تنها اطرافیان، بلکه خودت هم خودت را فراموش می کنی. البته اگر نتیجه کار و زحمت آدم، محصول مناسبی داشته باشد، نه فقط این مدت بلکه بیشترهم، قطعا ارزشش را خواهد داشت. اما وقتی مثل من، هیچی به هیچی ... دیگر واقعا می شوی، هیچی به هیچی!
مردن، فی الواقع یعنی دور شدن. حالا این می خواهد با مرگ باشد، یا سفر یا سر به زیر برف کردن! در هر حال وقتی می میری، فقط از تو یک خاطره باقی خواهد ماند و وجودت دیگر معنا ندارد.
باز هم خدارا شکر، که این دو، سه سال، هر چه که از دست دادم و بدست نیاوردم، در مقابل، دو رفیق حقیقتا، شفیق برایم باقی ماند که شاید پر ارزش تر از خیلی چیزها باشند.
برای اینکه حال ناخدایی که کشتی زندگی اش غرق شده را لمس کنی، بد نیست، ترانه ای از محسن نامجو را نیوش جان کنی که می خواند: بنگر به جهان چه طرح بر بسته ام، هیچ و از حاصل عمر چیست در دستم، هیچ. شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ. من جام جمم، ولی چو بشکستم هیچ. افسوس که بی فایده فرسوده شدیم و از داس سپهر سرنگون سوده شدیم. دردا و ندامتا که تا چشم زدیم، نابوده به کام خویش نابوده شدیم...
 

قاعده بازی

مقدمه: یک سری پدیده ها هستند که هیچوقت تاثیرشان را نمی توان بر زندگی آدم ها انکار کرد. حتی اگر مستقیم هم به آدم مربوط نشوند. هر مدلی هم نگاه می کنم، باز هم می بینم، انتخابات 88 تاثیر زیادی، حتی بر آدم های غیر سیاسی (مثل من)، که احمدی نژاد، موسوی، کروبی و رضایی برایشان تفاوتی نداشت، گذاشته. به حلقه کوچک دوستان و آشنایانم که نگاه می کنم این تاثیر را خیلی بیشتر می بینم و گمان می کنم در سطح کلان جامعه هم این مسئله تاثیر گذار بوده و هست.


شرح: بعضی چیزها، برایم باور هستند. یعنی وقتی پای شان وسط می آید، من می شوم یک آدم بیلمز خالص. یک سال نیم پیش، قبل از انتخابات وقتی خیلی ها  رفتار جوگیر آمیز آمیخته به جنون داشتند. من مثل ببو گلابی ها فقط نگاهشان می کردم، روزهایی که ترافیک را فلج می کردند، بالاخص به طرفدارن میر حسین که خیلی قر می ریختن، زیاد فحش می دادم. حقیقتش تا حالا رای ندادم و تا زمانی هم که انتخابات مورد نظرم برگزار نشود، در هیچ انتخاباتی شرکت نخواهم کرد. انتخابات قبلی هم از این دست مستثنی نبود. حتی مناظره ها هم چندان برایم جذاب نبودند. اما روز انتخابات و روزهای پس از آن اتفاقاتی افتاد که مرا با باورم هایم رو در رو قرار داد. ندانستم و هنوز هم نمی دانم که در مقابل چنین پدیده هایی که شخصا در شکل گیری آن بی تاثیر بوده ام اما بهر حال رخ می دهند و اتفاقا پیامدهای ناگواری هم دارند، می بایستی چکار کرد؟ آیا باید ایستادگی و مقاومت فیزیکی نشان داد؟ یا اینکه فرهنگی برخورد کرد ؟ یا شاید هم منفعت طلبانه؟
اگر بخواهی بایستی، ماهیتی که با آن رو در رو هستی تو را مجاب به انتخاب واکنش قهری می دارد که اصولا از پای و بست ویرانست و امروز همه دنیا به ناکارآمدی چنین روش هایی اذعان دارند. آن هم در کشوری که هر گوشه اش را یک قوم و اقلیتی می کشد. اگر بخواهی فرهنگی برخورد کنی، دو گزینه داری یا باید "سرجایت" کار فرهنگی کنی، که آنوقت عاقبتت پر واضح است. اگر هم بخواهی بروی منزل همسایه و از آنجا فرهنگی کار کنی که...نمونه های این مدلی هم کم نداریم که بعد از مدتی مثل شمع، آرام آرام خودشان خاموش می شوند. می ماند برخورد منفعت طلبانه کردن، یعنی در دلمان فحش به همه می دهیم، بهم می رسیم از شرایط انتقاد می کنیم و به آن ها می رسیم مثل بز اخفش فقط سرمان را در جهت مورد تائید ایشان تکان می دهیم و اصلا به روی مبارکمان نمی آوریم که دارند "زر" می زنند.
کدامیک صحیح است؟... اصلا تفصیر شماست که مرا به زور به مهمانی بردید که در آن دعوت نبودم.


نتیجه: بیش از حد درگیر یک موضوعاتی شدن، چنین عوارض جانبی را هم بدنبال دارد. به نظرم در عصر رسانه ها، دیدن واقعیت ها گاهی خیلی سخت می شود. به جای این همه کارهایی که نتیجه ای جز درد و تالم برای خودمان نداشت. بهتر نبود هر کداممان خیلی منطقی تر به موضوع نگاه کنیم؟ اگر فقط کمی هوشمند بودیم و اجازه نمی دادیم هیچ کدام از طرفین بازی، ما را به نفع خودشان به بازی بگیرند، "حال" ما چقدر امروز فرق داشت... ای کاش می شد از شخص و گروه خاصی احساسی و متعصبانه حمایت نکنیم و هر کس هر روزی که در جهت منافع ایران خانم قدم برداشت، مورد تائید ما باشد و هر روز راه کج کرد، مورد اعتراض ما. نه خوب همیشگی داشته باشیم، نه بد دائمی. کسی را به خاطر اینکه از او بدمان میآید، مورد مخالفت قرار ندهیم و برعکس. ای کاش حداقل باندازه سر سوزنی، مسائل را منطقی می دیدیم و نه احساسی و از روی تعصب.