سپیده دم

مقدمه: ناصر خسروی قبادیانی جزو آندسته از معدود مشاهیر ایرانی است که از زندگی خودش صحبت کرده و سفرهای طولانی که انجام داده را بصورت مکتوب برای ما به یادگار گذاشته. روایتی از او نقل است که روزی به روستایی  می رسد و مردی را می یابد که دور از مردم روستا در غاری،زاری می کند. زمانی که علت را جویا می شود، به او می گویند که او از غم همسر و فرزند می سوزد و این چنین عزلت نشینی می کند. مرد را می خواند و از او دعوت می کند که غار را رها کرده و با ایشان در سفرهمراه گردد، تا به سبب مقتضیات سفر و تجربه های نو غم از دست دادن برای او قابل تحمل شود.

شرح: دقیقا به خاطر ندارم که این داستان از کجا شروع شد، شاید اصلا از اول در وجود من بوده و حالا برایم ملموس تر شده، در هر حال از هر زمان که هم شروع شده باشد، این را به خوبی می دانم که فاصله بزرگی افتاده بین من و آنچه  که حقیقت بیرونی نامیده می شود. البته شاید این فاصله خیلی جغرافیای بزرگی را اشغال نکرده باشد، اما هر چه که هست برای من حسی را بوجود آورده که به هیچ روی انگیزشی برای "مبارزه" در من بیدار نمی شود. من عاشق تلاش هستم، عاشق کوشش، مبارزه ...شاید حتی کمی سیزیف گونه. اما برای عشق ورزیدن به این معشوقم به انگیزش های غریبی نیاز دارم که شاید در دکان کمتر عطاری پیدا شود(البته که عطاری های زیادی ظرف ده، دوازده ساله اخیر در تهران متولد شده اند).

دست روزگار، یا تمایلات درونی ام مرا در جایی قرار داد که از ابتدا می دانستم، پایانش همین خواهد بود. چند سالی هست که پاهایم این جاهستند اما سرم در جایی دیگر.محصول، پدیده ای جز بیگانگی نیست. این غریبگی، این تفاوت، دلسردم کرده و نمی تواند موتور مبارزه طلبی ام را روشن کند.

بهار، زمانی که حسابی و تا خرخره داشتم در تعهدات و مشغله فرو می رفتم، تمام نگرانی ام معطوف همین مسئله بود. می دانستم آن راه اگر ادامه پیدا کند، مجبورم غریبگی و این عصیان کوفتی را بپذیرم یا واقعا همرنگ محیط بشوم. چون در غیر این صورت دوام نمی آوردم. اما حالا که همه آن به اصطلاح پروژه متوقف شده، می توانم...

اولین مرحله، شروع کردم به نوشتن، نوشتن همه کارهایی که برای "کندن" می باست انجام می دادم. راستش را بخواهی، مهمترینش دو ماه پیش تر، روی تختخوابی در دوبی، انجام شده بود. زمانی که روشن تر از همیشه آب پاکی را روی دستم ریخت.  گام بعدی، گام خاصی نیست، جز انجام یک کار واجب از بین آن لیست تنک. زمزمه اش را هم شروع کرده ام، کم کم. مثل همیشه نمی گویم چه در سر دارم، فقط می گویم که برای مدت کوتاهی می خواهم به سفر بروم، نهایتا شش ماه. اما راستش را بخواهی، تا جایی که بتوانم و بشود، دیگر باز نخواهم گشت،هرگز. آرام آرام با دوستان و آشنایان خداحافظی  می کنم، نمی دانم چقدر دیگر زمان خواهد برد، بیست روز، یک ماه یا...

 نتیجه: خرم آن روز کزین منزل ویران بروم...راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
         گرچه دانم که بجایی نبرد راه غریب...من بر آن بوی سر زلف پریشان بروم
         چون صبا با دل بیمار و تن بی طاقت...بهواداری آن سرو خرامان بروم
         دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت...رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

به هم نمی رسیم ما


مقدمه: فرامرز اصلانی و شهرزاد سپانلو مشترکا ترانه ای را با هم ساخته اند که نامش "ما" یا به عبارت بهتر "به هم نمی رسیم ما" است. صرف نظر از اینکه فرامرز اصلانی را خیلی دوست دارم و غالب کارهایش در ذهنم پخش می شود، این ترانه حس خیلی خاصی را برایم ایجاد می کند که دلیش فقط این نیست که به نوعی زبان حال من محسوب می شود.

شرح: بسیار از دیگران شنیده ام ( هم قدیمی و هم امروزی) که مدتی با فلان شخص سرو سری یا رابطه ای، داشته اند. اما به هر دلیلی آن رابطه یا عشق سرد شده یا از بین رفته. با این حال دو نفر را می شناسم که کمی کمتر از سی سال پیش این حس در آن ها ایجاد و هنوز هم خیلی محترمانه این حس بین شان برقرار است. بی آنکه بهم برسند... یکی بعد از سال ها ازدواج کرد و دیگری بعد از او هرگز ازدواج نکرد. سی سال عمری است برای خودش. احترام و عشقی که این بین باقی مانده بشدت مرا تحت تاثیر قرار می دهد. مرد قصه رابه سبب نسبت نزدیک خانوداگی همیشه می ببینم و گه گاه زن داستان را، در مهمانی های همسر رفقیم. شاید کمی بزرگنمایی بکنم، اما واقعا احساس می کنم، جریان عشقی که هنوز بین این دو وجود دارد را. در کلام مرد. در نگاه های خیره و دوست داشتنی زن، که هر بار در پایان هر ملاقاتی، چند ثانیه ای به چشم هایم خیره می شود و از من (که تا حدی تصویر جوانی مرد هستم) می خواهد که به مرد داستان سلام برسانم.
با اینکه جواب را بوضوح شنیده و می دانم گاهی با خودم فکر می کنم چرا این دو بهم نرسیده اند؟ این دقیقا آن بخشی از وجودم هست که از اتلاف هر فرصت و امکانی عصیان می کند و موانع را نادیده می گیرد.

نتیجه: شاید گاهی بهترین و قشنگ ترین، نشدن، نرسیدن و سر بسته ماندن باشد. انگار یادگار دیگران در قلب آدمی گرامی تر از حضورشان در کنارماست.

به قول دوستان، پی نوشت 1: اگر مثل من ترانه "ما" را دوست داری، می توانی از اینجا دانلودش کنی.

و 2 : همین طوری بی دلیل، به یاد حضرت حافظ: ای دلیل دل گمگشته فرو مگذارم.

دشنه

مقدمه: دشنه اسم یک فیلم فارسی است که فریدون گله (خدایش بیامرزد) آنرا ساخته و بهروز وثوقی، فرزوان و حسین گیل نقش های اصلی آن را بازی کرده اند.

 

در این فیلم بهروز وثوقی نقش عباس چاخان (البته خودش به خودش می گوید عباس پررو اما لقبش در اصل چاخان هست) را بازی کرده و در مقابلش فروزان قرار گرفته که فاحشه ای است که رویای داشتن دو اتاق و یک مرد برای زندگی دائمی را در سر دارد. در طرف دیگر ماجرا هم حسین گیل در نقش ممد دشنه که "دلال محبت" قصه است، ظاهر شده.

 

شرح: امروز وقتی هوش و حواسم به حالت عادی برگشت، فهمیدم که بله...وسط یک سفره خانه با یک همکار عزیز نشسته ام و باز هم داریم  ایده پردازی می کنیم و بالا و پائین و باز هم چند ایده تازه در کار خودمان و طبق معمول راه اندازی یک سرویس جدید والخ. چقدر یک آدمی باید پرور باشد؟ خدایا من چرا از رو نمی روم؟ تازه بدتر ماجرا این جاست که مثل همیشه که انگیزه مند می شوم، تا دو سه ساعت بعد از آن بازهم این آدرنالین کوفتی خونم اضافه بر سازمان ترشح می شد و کلی هیجان و امید داشتم.

 

نتیجه: می گویند آدمی به امید زنده است! من اگر امید نخواهم باید چه کسی را ملاقات کنم؟ چرا من دائم امیدوار می شوم؟ هر بارهم که با سر ،همچین، خوشگل فرو می آیم تازه یادم می آید، ای بشر، چه آشی چه کشکی...ولی فایده ندارد، چندی که بگذرد این باطری امیدواریم دوباره شارژ شده و روز از نو و روزی از نو.

 

این مدت دائم به خودم می گفتم، اصلا خودتو با من چیکار داری؟ ولم کن برم بابا... من کوله پشتی ام را با همه بی تعلقی هایم بسته ام، بگذار بروم ... دیگر از این امیدواری ها نگران می شوم، آخر یک کاری دست خودم می دهم. شده ام ترکیبی از عباس پررو( تو بخوان چاخان) و زن هر جایی اش که به تحقق رویایش امید داشت. سرنوشت هم دارد برای من نقش ممد دشنه را بازی می کند، فقط فریدون گله را کم دارم که سکانس آخر را برایم هندی از کار در بیاورد...

بی تعلق

مقدمه: این روزها در نتیجه  عزلت نشینی زمان آزاد بیشتری دارم. بواسطه هیا و هویی که مجموعه قهوه تلخ به پا کرده، سی دی های این سریال مثلا کمدی را می خرم. امشب وقتی فکرم از تمرکز به شوخی های کسالت بار این سریال خسته شده بود به این فکر فرو رفتم که چقدر این ملک بی وفاست. چقدر ما فراموش کاریم... ضمنا این را هم بگویم که ایده این سریال بطور کامل از کتاب فوق العاده خنده دار "ماشااله خان در بارگاه هارون الرشید" نوشته ایرج پزشک زاد به عاریت گرفته شده، بدون سر سوزن اشارتی. ظاهرا شوخی های جنسی و پائین تنه ای مجاز شده، اما نمی توان گفت این سریال برداشت آزادی است از فلان کتاب و فلان نویسنده، عجبا که مهران مدیری با چنان التماسی در ابتدای هر سری از سریالش از مخاطب می خواهد که این مجموعه را تکثیر نکند اما خود آنچه به کپی رایت شهره است را رعایت نمی کند.

 

 

شرح: چرا ما قدر داشته های تاثیر گذارخودمان را نمی دانیم؟ بحث به نوعی همان بحث شیرین اتلاف منابع است. چرا بزرگان و رادمردان وشیرزنان این ملک عمر کوتاهی داشته اند و بواسطه دسیسه و نیرنگ و فراموش کاری و ... راهی زباله دان تاریخ می شوند؟ چرا آنچه که تقدیر، بزرگداشت، قدردانی و احترام نامیده می شود برای شخصیت های برجسته این ملک بی معناست؟ چرا خط فکری که  مروج تلاش و کوشش و جانفشانی هست تا این حد رو به زوال افتاده؟

 

به واقع فکر می کنم کمتر کسی باشد که آریو برزن، مازیار، بابک، جلال الدین، عباس میرزا و ... را بخوبی بشناسد (هر چند که اینان از شهرت بالنسبه بالایی برخوردارند). چرا سینه چاکان وطن و نخبگانمان را به فراموشی می سپاریم؟

 

چه بر سر میرزا تقی خان، مصدق و دیگران آمد؟ چرا Good Man های قصه ایران خانم چنین شوم بخت هستند؟ حتی جدا از شخصیت های سیاسی و اجتماعی چنین موضوعی در خصوص هر نوع آدم موفقی هم صدق می کند که به نوعی با موفقیت خود، بنده ایرانی و ایران را یا سرفراز کرده یا به نان و نوای رسانده یا زندگی راحتری برایش رقم زده:

 

ثابت پاسال (پپسی کولا)، ایروانی (کفش ملی)، خیامیان (پیکان)، هژبر یزدانی ( کفش ایران)، سیروس ارجمند (ارج)، محمد سعیدی (ایران مارین سرویس) و بسیاری دیگر چه برسر شان آمد؟ چه کرده ایم با اینان که در هر کجای دیگری می توانستند برای خود و دیگران مفید تر باشند؟ چرا قدر نمی دانیم و چرا ارج نمی نهیم؟ چرا فراموش می کنیم؟ چرا نابودشان می کنیم؟ چرا توجه نمی کنیم؟

 

رزوگاری دردناکی است، بی قهرمان، بی اسطوره، بی هویت، بی تعلق و نا امید در انتظار باد شرطه

 

 

نتیجه: میرزا حسن تبریزی معروف به رشدیه توانست در سال 1276 خورشیدی پس از مرارت های بسیار به معنای واقعی استارت کارش که همان راه اندازی مدارس نوین بود، را بزند. یعنی فقط صد و پانزده سال است که آموزش و پرورش به معنای صحیح آن وارد این ملک شده  ... عادت به خواندن، مطالعه، اندیشه، بررسی و تجزیه و تحلیل یک فرهنگ است و برای توسعه فرهنگی صد و خورده ای سال (البته این مدت با کلی ارفاق محاسبه شده) در مقابل هزار و خورده ای سال هنوز خیلی جوان است.