بی تعلق

مقدمه: این روزها در نتیجه  عزلت نشینی زمان آزاد بیشتری دارم. بواسطه هیا و هویی که مجموعه قهوه تلخ به پا کرده، سی دی های این سریال مثلا کمدی را می خرم. امشب وقتی فکرم از تمرکز به شوخی های کسالت بار این سریال خسته شده بود به این فکر فرو رفتم که چقدر این ملک بی وفاست. چقدر ما فراموش کاریم... ضمنا این را هم بگویم که ایده این سریال بطور کامل از کتاب فوق العاده خنده دار "ماشااله خان در بارگاه هارون الرشید" نوشته ایرج پزشک زاد به عاریت گرفته شده، بدون سر سوزن اشارتی. ظاهرا شوخی های جنسی و پائین تنه ای مجاز شده، اما نمی توان گفت این سریال برداشت آزادی است از فلان کتاب و فلان نویسنده، عجبا که مهران مدیری با چنان التماسی در ابتدای هر سری از سریالش از مخاطب می خواهد که این مجموعه را تکثیر نکند اما خود آنچه به کپی رایت شهره است را رعایت نمی کند.

 

 

شرح: چرا ما قدر داشته های تاثیر گذارخودمان را نمی دانیم؟ بحث به نوعی همان بحث شیرین اتلاف منابع است. چرا بزرگان و رادمردان وشیرزنان این ملک عمر کوتاهی داشته اند و بواسطه دسیسه و نیرنگ و فراموش کاری و ... راهی زباله دان تاریخ می شوند؟ چرا آنچه که تقدیر، بزرگداشت، قدردانی و احترام نامیده می شود برای شخصیت های برجسته این ملک بی معناست؟ چرا خط فکری که  مروج تلاش و کوشش و جانفشانی هست تا این حد رو به زوال افتاده؟

 

به واقع فکر می کنم کمتر کسی باشد که آریو برزن، مازیار، بابک، جلال الدین، عباس میرزا و ... را بخوبی بشناسد (هر چند که اینان از شهرت بالنسبه بالایی برخوردارند). چرا سینه چاکان وطن و نخبگانمان را به فراموشی می سپاریم؟

 

چه بر سر میرزا تقی خان، مصدق و دیگران آمد؟ چرا Good Man های قصه ایران خانم چنین شوم بخت هستند؟ حتی جدا از شخصیت های سیاسی و اجتماعی چنین موضوعی در خصوص هر نوع آدم موفقی هم صدق می کند که به نوعی با موفقیت خود، بنده ایرانی و ایران را یا سرفراز کرده یا به نان و نوای رسانده یا زندگی راحتری برایش رقم زده:

 

ثابت پاسال (پپسی کولا)، ایروانی (کفش ملی)، خیامیان (پیکان)، هژبر یزدانی ( کفش ایران)، سیروس ارجمند (ارج)، محمد سعیدی (ایران مارین سرویس) و بسیاری دیگر چه برسر شان آمد؟ چه کرده ایم با اینان که در هر کجای دیگری می توانستند برای خود و دیگران مفید تر باشند؟ چرا قدر نمی دانیم و چرا ارج نمی نهیم؟ چرا فراموش می کنیم؟ چرا نابودشان می کنیم؟ چرا توجه نمی کنیم؟

 

رزوگاری دردناکی است، بی قهرمان، بی اسطوره، بی هویت، بی تعلق و نا امید در انتظار باد شرطه

 

 

نتیجه: میرزا حسن تبریزی معروف به رشدیه توانست در سال 1276 خورشیدی پس از مرارت های بسیار به معنای واقعی استارت کارش که همان راه اندازی مدارس نوین بود، را بزند. یعنی فقط صد و پانزده سال است که آموزش و پرورش به معنای صحیح آن وارد این ملک شده  ... عادت به خواندن، مطالعه، اندیشه، بررسی و تجزیه و تحلیل یک فرهنگ است و برای توسعه فرهنگی صد و خورده ای سال (البته این مدت با کلی ارفاق محاسبه شده) در مقابل هزار و خورده ای سال هنوز خیلی جوان است.

نظرات 3 + ارسال نظر
admin یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:23 ق.ظ http://www.bahalmusic.blogtaz.com/

سلام.....وبلاگ خوب و باحالی داری...دوست داشتی یه سر بهم بزن...

مهرداد چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ http://yekmishavim.blogfa.com

بامداد جان قبول دارم حرفات رو ولی نمیشه به نظرم به کسی خرده گرفت چون از ماست که برماست . ما این مدل آموزش رو قبول کردیم و اصلا فکر تغییرش رو نداریم چون اصلا احساس نیاز برای تغییر نداریم ! از اونجایی هم که مرده پرستیم بعد از نابود شدن افراد اسمشون رو از حفظ میشیم . به نظرم جالبیش اینجاست که فقط اسم میمونه و دهانها از اون اسم ها پر و خالی میشه ولی کمتر افرادین که واقعا فرهیختگان وطنمون رو بشناسند و کارهاشون رو به یاد بیارند ...
راستی یک نصیحت : جای اون قهوه تلخ بشین فیلمهایی رو که بهت دادم ببین :)
راستی لینکت کردم .

من چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:49 ب.ظ http://mysheets.blogfa.com

همیشه از اینکه مقلد باشم بدم میاد... گاهی حتی توی این راه اعصاب خودم رو هم خورد میکنم اما وقتی وضع و اوضاع اطرافمون اینجوری میشه که مردم ما به اخراجی های ۲ بیشتر از درباره الی اهمیت می دن به کسی که از همه جا مونده و رونده شد ه حق میدم که برای پیش بردن کارش که از قضا ترجیح مردم هم هست از هر ابزاری از جمله تقلید استفاده کنه ... (جا داره بعد از خوندن این کامنت همه یک صدا تکبیر بگن)

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد